رمان روزهای با تو
-
رمان روزهای با تو پارت بیست(پارت آخر)
 پدربزرگش بود ، که زنگ خانه زده شد فتاح و کیمیا با دیدن سامیار و آریا با رویی خوش…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای با توپارت نوزده
 آریا : از کتابی که همیشه می خوندی پیدا کن … صفحه 31 حرف اول کلمه دوم خط آخر…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای باتو پارت هیجده
 بستند ، سرو صدا که خوابید برگشتند سر میز و دقیقه ای بعد نهارشان را آوردند . آریا :…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای با تو پارت هفده
نشستند و مشغول انتخاب غذا شدند ، که یکباره ، فتاح از جایش بلتد شد ، جیب هایش را گشت…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای باتو پارت شانزده
 همان روسری دیروز تنش بود ؛ یک نفس عمیق کشید و خواست صحبتش را شروع کند ، که صدای…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای با تو پارت پانزده
آریا که انتظار چنین برخوردی را آن هم همان اول ، از کیمیا نداشت دوباره ، اعتماد به نفسش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای با تو پارت چهارده
آریا : آخه آی کیو ! غذا که هنوز نیومده … ابن بابا هم مریض نیست که غذا نخوردن در…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای با تو پارت سیزده
آریا نگاهی به سامیار انداخت و از نگاهش متوجه شد که همچنان باید ساکت بماند و عنان کار را به…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای باتو پارت دوازده
آریا ذوقی کرد و باز به سمت در اتاق رفت : خود خودشه ! چرا به عقل خودم نرسیده بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان روزهای با تو پارت یازده
رفته کلانتری تا مشخصاتش رو بده … دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بغضش ترکید . آریا بلند شد…
بیشتر بخوانید »